دور و نزدیک

این سوی و آن سوی؛
این سوی کاهلی ایستاده، خموش و در دیگر سو، فرزانه ای، شورانگیز و پرخروش. کاهلی کجا و فرزانگی کجا؟ «چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا؟»؛ «ببین تفاوت ره، از کجاست تا به کجا؟»
برای کاهل دل مرده، راستی که راه چه دور استُ و چه دشوار و برای فرزانه ی بیدار دل، راستی راه چه نزدیک است، چه آسوده است و چه آسان!
و چنین است که کاهلان، بر جای می مانند و فرزانگان، راه می سپرند؛ تو اما آیا کاهلی هستی بر جای مانده یا فرزانه ای در راه گام نهاده؟ کدام یک؟ تو کدامینی؟ راست بگو! با خود و دیگران صادق باش! راست بگو! که دروغ گویان، همواره وُ همیشه، در هر زمانُ و هر مکان، دشمنان حضرت حق اند؛ اما پیش از هر چیز، این حکایت را بخوان که بی گمان این داستان، نه خواندنی، که فراتر از این، دل سپردنی است:
«یکی از درویشان چنین گوید که:
در بادیه ]=بیابان [می رفتم. مردی را دیدم، با مرقّعی]=جامه ای وصله دار و صوفیانه[ وعصایی و رَکوه ای ]=کوزه ی کوچک
آب خوری [
گفتم: از کجا می آیی؟
گفت: از آندِلُس.
گفتم: به کجا می روی؟
گفت: چین.
- به چه نیاز؟
- دیدار دوست.
- دور است راه!
- دور است برای کاهل دل مُرده، نزدیک است، برای مشتاق دل داده(با تصرفی اندک از ابراهیمی به نقل از شرح تعرّف)».
اکنون باز از خویش و از تو می پرسم: تو اما آیا کاهلی هستی دل مُرده یا فرزانه ای چابک پای و پوینده؟ کدام یک؟
در جست و جوی فرزانگی
تا دریچه را نگشایی، خورشید به اندرون خانه نمی تابد و تا آسمان را نبینی، شکوه ستارگان را در نمی یابی؛ آری، آیین روزگار چنین است. اکنون اگر فرزانگی را صادقانه می طلبی و اگر هوشیاری را، به راستی و از دل و جان می خواهی، باید که دریچه های ذهن را بگشایی، حرف ها را بشنوی و به همگان-که آفریدگان حضرت پروردگار مهربانانند- با نگاه محبت و مهر بنگری و آن گاه، پس از گفت و گویی بسیار، در فضایی از راستی و دوستی، گفته های سره را از ناسره بازشناسی و البته یکی را برگزینی؛ اما مباد که با خود این گمان کنی که: «من بی تردید به حق رسیده ام و بی نیاز از شنیدنم» که این گمان، گاه آغاز خودخواهی و ستم پیشگی است.
ای خوب!
راه فرزانگی چنین است؛ این از آن روست که ما به خوبی می دانیم که «هر کس عقل خود به کمال بیند و فرزند خود به جمال»؛ این بدان معناست که ما آدمیان، معمولا هرآن چه را در پیوسته با ماست، بهترین می دانیم و برترین می شماریم و از آن سو، هر آن چه را نه در پیوند با ماست، ناخوش می شماریم و حتی زشت می نامیم. برای گریز از چنین بلایی(خودبینی، خود محوری و خود برتر بینی) باید به دیگران نیز نگریست، به حرف هایشان، صمیمانه، و بدون پیش داوری، گوش سپرد و با خردهایشان آشنا شد و آن گاه درباره ی جمال و بی جمالی آنان و درستی و نادرستی افکار ایشان داوری کرد؛ اگر چنین کنیم، بی گمان راه به مقصود می بریم و از دام خود بینی می رهیم؛ راه فرزانگی، ای خوب! آری، چنین است.
چندگانه ای یگانه
این، همه ی کار نیست؛ برای فرزانگی و پویایی، راه هایی دیگر نیز هست؛ راه هایی که باید آن ها را مشتاقانه بشناسیم و سپس، به بُردباری بپیماییم؛ هر چند این راه ها، در نگاهی عمیق و ژرف، هرچند چندگانه به نظر می رسند، اما یگانه اند.
اگر مرد داستان ما از آندلس، به شوق دوست، رهسپار سرزمینی دور دست، یعنی چین، شد، تو نیز باید با شوق رسیدن به راستی، درستی و حقیقت، دوستانی شیدای حق بیابی؛ دوستان شیدای حق و دل سپرده ی راستی و درستی؛ دوستانی که همواره «بیندیشند»، همیشه با اندیشه ها آشنا شوند و از گوهرِ ارزشمندِ «مهربانی انسانی»، برخوردار باشند؛ چنین دوستانی را هرگز رها مکن، بلکه با آن ها خوگر شو و آن ها را، هراز چند گاهی- نه همواره و ملال آور- دیداری تازه کن.
به یاد دار...
آیا به یاد داری آن سروده را که می خواندی و می خواندیم: «من یار مهربانم...»؟ یادت هست؟ آن یار که بود ؟ یار را هرگز از یاد نمی برند. تو نیز هرگز او را از یاد مبر! آن یار دانا و مهربان، «کتاب» بود. برای رسیدن به فرزانگی و بینایی، برای چالاکی اندیشه، برای رهایی از دام خود بینی، باید این خجسته یار را، کتاب را، از یاد نَبُرد، بلکه همواره همدم او، همنشین او و همراز او بود. این همدمی، خجسته و خوش است و برآیندی خوشایند دارد؛ اگر چنین است، که چنین است، پس او را دریاب و تا او را یافته ای، بی درنگ سخن من را وانِه و بدو پرداز، که این، البته مایه ی شادمانی من است؛ پس ناگزیر من بدرود می گویم اما تنها بگذارید بگویم:
خوبی ها ارزانیتان، مهربانی ها برایتان و خردمندی ها، توشه ی راهتان. پروردگار مهربانان، همواره یاریگرمان باد! چنین باد!
ناگریز از هجوم واژه ها