
من، در «لحظه» مي نويسم؛ آري، فقط در اين لحظه:
حالم ديگر است؛ ديگر، متفاوت و غمگين. گرفته ام؛ بسيار گرفته؛ گرفته تر از
ديروز و شايد ديروزها؛ديروزهاي سپري شده و به باد هاي پاييز سپرده.
آري… آه …اما، اما، با اين همه، من همه ي اين لحظه ها را، زهرتر از اين لحظه ها
را، مي نوشم و سخت سرخوشم؛من لحظه ها را، چونان لحظه هاي خوش كودكي،
چـون لـحظه هايي كـه به كبـوتـرهاي دوازده سـالـگي ام، بر پشـت بـام كودكـي،
مي نگريستم، چون لحظه هايي كه در يـزد، در كوچه پس كوچه هاي صميميت،
دوربين به دست، مي دويدم و دوستانم مرا، چونان مجنوني مي نگريستند، چونان
لحظه هايي كه پدر، دستان سرد كودكي مرا در زمستاني يخ آلوده و سرد، بر تن خود
نهاد و وجودم را در كورهي مذاب لذتي كودكانه گداخت و…
من لحظه ها را مي نوشم؛ زندگي را دوست مي دارم؛ سخت دوست مي دارم؛
باور بدار! تو نيز اگر توانستي چنين باش؛ آري، چنين باش؛ از تو مي خواهم…
ديگران چشم به راهند؛ حتي به قول صادقي منش «زندگي چشم به راه است».
دارم مي دوم… .